جدول جو
جدول جو

معنی پای چوب - جستجوی لغت در جدول جو

پای چوب
ستون، دیرک، تیرک:
دوم دانش از آسمان بلند
که بی پای چوب است و بی داربند،
بوشکور
لغت نامه دهخدا
پای چوب
ستون دیرک تیرک
تصویری از پای چوب
تصویر پای چوب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پای کوبی
تصویر پای کوبی
پاکوبان، رقص کنان، در حال پاکوفتن، پای کوبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای شیب
تصویر پای شیب
پاشیب، پله، پلکان آب انبار، پلکانی که از آن به محلی در زیرزمین بروند
فرهنگ فارسی عمید
(یِ)
پای که از چوب کنند لنگان را:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.
مولوی.
چوبی که بازیگران بر پای خود بندند و بلند شوند وبه آن براه بروند. (تتمۀ برهان قاطع). چوبی که چوپانان برپای بندند تا قدمها فراخ بردارند
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُشْ)
رسول یهوه، دوازدهمین انبیاء اصغر و ختم مصنفین عهد عتیق بود. از او چندان اطلاعی نداریم. محتمل است تخمیناً در سال 416 قبل از مسیح یعنی در اواخر حکومت لخمیا بعد از حگی و زکریا در هنگام اغتشاش عظیمی که درمیان کهنه وقوم یهود روی نموده بود نبوت می نمود. (از قاموس کتاب مقدس). این اسم خاص نویسنده کتاب نیست و نشانه ای که نام نویسنده را مشخص کند در دست نداریم. اما به جای نام او از اشاره ای که در سفر 3 آیۀ اول آمده است چنین به نظر می رسد که کسانی او را پیغمبر می دانسته اند، اما قصد او در آن عبارت این است که فرشتۀ خدا نازل خواهد شد. کتاب ملاکی در آخر پیغمبران کوچک قرار دارد و نشان می دهد که این سفر مربوط به بعد از جلای بابل است. محتویات کتاب هم همین را نشان می دهد
لغت نامه دهخدا
موضعی به مغرب کبراباد در مشرق قهستان
لغت نامه دهخدا
پاروب، بیل چوبین که برف بدان روبند و بعضی گفته اند که پاروب آن باشد که دسته ای دراز دارد که روبنده به پا ایستاده جا بروبد و مطلق جاروب نیست چنانکه بعضی گمان برده اند، (رشیدی)، پارو، (مهذب الاسماء)، و چوبی پخ با دسته ای دراز که خبازان خمیر بر آن گسترده و در تنور نهند
لغت نامه دهخدا
شعوری به نقل از جهانگیری آرد: که آن سازیست پست ترین سازها، - انتهی، این کلمه مصحف پای ستور است، رجوع به پای ستور شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
پی جوب. قسمی سپیدار. رجوع به پی جوب و رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 188 شود
لغت نامه دهخدا
پابوس، زیارت
لغت نامه دهخدا
پاافزار، کفش، نوعی از پاافزار و جوراب است، (تتمۀ برهان)، چموش: هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم تا بجامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم، (گلستان)
لغت نامه دهخدا
منصب علم برداری چه توغ در ترکی علم فوج را گویند، (غیاث اللغات)، گرد آمدنگاه لوطیان و سر غوغایان شهری، پاتوغ، و مجازاً هرمجمعی از مجامع، و توغ نیزه ای است و بر سر آن دم اسبی منتهی بگلولۀ زرین
لغت نامه دهخدا
پاجوش، شولان و شاخ تر که از ریشه درختی روید
لغت نامه دهخدا
(یِ حَ / حُو)
پایۀ حوض، رسوائی. (فرهنگ رشیدی). جای رسوائی و بدنامی. (برهان).
- گرد پای حوض گردیدن، کنایه از آن است که سردرگم و مبهم در جای بگردد بواسطۀ ساختن کاری و یا بدست آوردن مطلبی. (برهان) :
شمس بی نور و خواجۀ بی اصل
چند از این دفع گرم و وعده سرد
از سر جوی عشوه آب ببند
بیش از این گرد پای حوض مگرد
تا مرا در میان تابستان
مر تو را پوستین نباید کرد.
انوری.
بشب زان حوض پایه هیچ نگذشت
همه شب گرد پای حوض میگشت.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
تشنه را خود شغل چه بود در جهان
گردپای حوض گشتن جاودان.
مولوی.
بیش ازین گرد پای حوض مگرد
که من امروز رند می خوارم.
مولوی (از فرهنگ رشیدی).
خون من میریخت همچون آب حوض آن ماه و دیگر
گرد پای حوض میگشت این دل مجروح زارم.
اوحدی (در صفت معشوقه در حمام)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی از دهستان حسین آباد بخش حومه شهرستان سنندج در 42 هزارگزی شمال سنندج، دارای 1300 تن سکنه، آب آن از چشمه و رودخانه، محصول آن غلات، توتون، صیفی، حبوبات، لبنیات است. زیارتگاهی بنام باباشیخ احمد دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) ، به دربار نشستن. بار دادن. اجازۀ درآمدن به حضور دادن:
بکردار شاهان نشیند به بار
ابا یوز در دشت جوید شکار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ / لِ)
بازی الک دولک. رجوع به الک دولک شود
لغت نامه دهخدا
عقبه ای است دشوار برای رمی جمار، (فرهنگ رشیدی)، عقبه ای است بجهت رمی جمرات که یکی از اعمال حج است، (برهان)، مکانی است در راه مکه و در آنجا عقبه ای است که چون شیطان به آنجا رسد در بند می افتد، (از شرح خاقانی) (غیاث اللغات) :
دست بالاهمت مردم که کرده زیر پای
پای شیبی کان عقوبتگاه جای شیطان دیده اند،
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 96)،
ساحت بستان سرای و بام قصرش کز علو
کاخ و فرواره فراز لامکان آورده اند
در عمود صبح پاشیبی بر این بر بسته اند
وز بنات النعش آنرا نردبان آورده اند،
مظهر؟
لغت نامه دهخدا
آلات چوبین که جولاهگان پارچه های نبافته فراز کرده را با آنها بافند نسج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای پوش
تصویر پای پوش
پا افزار کفش، نوعی از پا افزار چموش چاموش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای کوب
تصویر پای کوب
پاکوب، پای باز رقاص بازیگر پای گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی چوب
تصویر پی چوب
قسمی سپیدار پی جوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای حوض
تصویر پای حوض
پاشویه، رسواگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای جوش
تصویر پای جوش
شولان و شاخ تر که از ریشه درخت روید پاجوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای توغ
تصویر پای توغ
پاتوغ
فرهنگ لغت هوشیار
بوسنده پاظنکه پای کسی را بوسد، پای بوسی تشریف بخدمت: بپا بوس علی بن موسی الرضا مشرف شدم. یا به پابوس کسی رفتن، بخدمت او رسیدن حضور او مشرف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای آور
تصویر پای آور
بزرگ توانا با قدرت
فرهنگ لغت هوشیار
مکانی است در راه مکه و در آنجا عقبه ایست به جهت رمی جمرات که یکی از اعمال حج است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای خوش
تصویر پای خوش
زمین گلناک و مرطوب که بسبب رفت و آمد بسیار خشک و سخت شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی کوب
تصویر پی کوب
لگد مال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای کوبی
تصویر پای کوبی
عمل کوفتن پای بر چیزی، رقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پای کوب
تصویر پای کوب
رقاص، کوفته شده، له شده، پاکوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پای آور
تصویر پای آور
((وَ))
بزرگ، توانا، باقدرت
فرهنگ فارسی معین
ارسی، پاچپله، پای افزار، کفش، موزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پایه ی چوبی پرچین
فرهنگ گویش مازندرانی